ما آدم‌­ها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت می‌­کنیم.

روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که می‌­بینی و می‌­شنوی و می‌­فهمی.

روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی­‌انتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.

در روایت اول شخص، از آینده بی‌اطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفا‌ق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها هم.
اینجاست که می‌­خواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.

دوست می‌داری که می‌­توانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.

یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفته‌­ی امروز و هر چه که کرده‌­ایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشته­‌ایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفته‌­ایم و آن مسیر که از مقصدش بی‌خبریم.

حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزه‌­ای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناخته‌­ای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.

گاهی با خودم فکر می‌­کنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان این‌­گونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه می‌­کردم؟

در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنج­کاوی را کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، به­‌ترین حال است برای من و مناسب‌­ترین احوال است برای من.

از آن نقطه دل‌­خواه اگر می‌­توانستم نگریستن، دوست می­‌داشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها