انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پاره‌ایست بر موج.

کجاست و به کجا می‌رود؟ نمی‌‌داند. 

ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمی‌تواند که توان و اختیار ندارد. که بی‌معنی است در آب یک جا ماندن، که می‌برد تو را به هر کجا که خواهد.

آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گم‌شده و غرق.

نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.

طوفان است و گرداب و شب و وحشت.

خورشید را در کجا جست‌وجو کنم؟

این شب چرا سحر نمی‌شود؟




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها