گاهی وقتها، فهمیدن، درد دارد.
به عمد یا به سهو، پیدا یا نهان، چیزی میفهمی، یا موضوعی را متوجه میشوی، یا حتی تلاش میکنی که بفهمی و سر در بیاوری،
بعد از آن است که دردت شروع میشود.
میخواهی حرفی بزنی شاید راحت شوی، نمیتوانی.
میخواهی بنویسی شاید آرام شوی، فقط کنایه و استعاره و ایهام است که به کمکت میآید.
میخواهی سکوت کنی و چیزی نگویی شاید فراموش کنی، گاه و بیگاه به سراغت میآید و ذهنت را درگیر میکند.
این است که فهمیدن، گاهی درد دارد.
آن قدیمترها شرایط دیگری داشتم،
و احساسات دیگری و حال دیگری.
و امروز و اینجا شرایط و احساس و حال دیگر.
امروزم را دوستتر دارم و بخشی از دیروز را،
از دیروزم پشیمانم و از بخشی از امروز هم.
در سرم هزاران صدا سخن میگوید و هر کدام چیزی و هر کدام حسی و هر کدام ماجرایی.
و من در این هیاهو، تلاش میکنم نشنوم هر چه از او را و بشنوم هر چه از تو را.
انگار جنگی است میان فریادهای در ذهن،
جنگی نابرابر، جنگی به دور از قوانین جنگی،
جنگی میان عقل و احساس، ستیزی میان من و خودم.
قضیه به این راحتیها هم که فکر میکنی نیست.
خیلی پیچیدهتر از چیزیِ که به چشم میاد.
شاید فکر کنی یِ نگاه ساده، یِ شنیدن معمولی یا حتی یِ فکر کردن ساده است، اما ذهن و ناخودآگاه آدمیزاد، خیلی فعالتر و غیر قابل کنترلترِ.
مراقب ورودیهات باش، اگه دوست داری خروجیهای خوبی داشته باشی.
در این ۲۰ سالی که اول مهر را تجربه کرده ام ، امسال با سال های دیگر فرق داشت.
آغاز اولین سال تدریس رسمی و جدی در اولین روز مدرسه.
تجربه ای خاص و متفاوت.
سابقه تدریس داشتم اما کوتاه و در کلاس های فوق برنامه، نه در یک سال تحصیلی و به عنوان معلم رسمیِ درس غیر رسمیِ بچه ها: نگارش، آن هم با بچه های انسانی!
این جاست که چون همیشه باید گفت:
#توفیق_معلمی_مستدام
#عاقبت_معلمی_بخیر
#خرق_عادت
من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا.
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیشتر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش.
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش میماند و مرا هم با خودش میبرد.
تو ذهن من و شاید تو ذهن خیلیای دیگه، اسم آقاجون با چایی روضه گره خورده. انگار این دو تا اسم یه معیت و همراهی خاصی با هم دارن.
از وقتی یادم میاد - فرقی نمیکرد کجای تهران و چه ساعتی از روز و شب - بساط چایی روضه با آقاجون بود. از روضه عارفنظر و علامهی مداح تو خیابون ایران و خونهی غنیپور تو بهارستان، تا قلهک و نیاوران و کلی جای دیگه، همیشه بساط چای روضه رو آقاجون اداره میکرد.
صبح زود از خونه میزد بیرون تا وقتی گریه کنای حضرت میان برای جلسه، سماورش آماده باشه چاییشون حاضر.
قند رو هم خودش خورد میکرد. تو اتاق عقبی بساط قندش بپا بود. اون موقعها سرگرمی ما میشد قند خورد کردن کنار آقاجون.
چای روضه، خوب نمک گیرش کرده بود. در خوب خونهای رو زده بود و خوب جایی سر سپرده بود.
هنوز روضه خون مصیبت خوندن رو شروع نکرده بود که با همون "السلام علیکَیِ " اول، چشماش پر از اشک میشد. لازم به روضه باز و داد زدن مداح نداشت، اسم حضرت دلشو میبرد همونجایی که باید.
کافی بود بگی آقاجون دارم میرم زیارت. کربلا و نجف و مشهدش فرقی نداشت، چشماش خیس میشد و صداش میلرزید و التماس دعا میگفت. میگفت امین الله یادت نره بخونی، خواستی سلام بدی یاد ما هم باش. ایشالا با هم بریم کربلا.
اون وقتا که سر حالتر بود، تو زیارتها همیشه اولین نفر بود. انگار نگران بود ثانیهای تو حرم و مسجد باشه و نتونه ازش استفاده کنه. سریع میرفت سراغ نماز و دعا و زیارت. نماز اول وقت و چندتا ختم قرآن تو ماه رمضون هم برنامه همیشگیش بود.
یادم نمیاد کسی رو دست خالی رد کرده باشه از در خونش. چایی خونش هم مثل چایی روضش، همیشه آماده بود.
انشاءالله اونجا هم بساط چایی روضه سیدالشهداء (ع) رو آماده کنی و پاش نشسته باشی.
طوبی لک .
انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پارهایست بر موج.
کجاست و به کجا میرود؟ نمیداند.
ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمیتواند که توان و اختیار ندارد. که بیمعنی است در آب یک جا ماندن، که میبرد تو را به هر کجا که خواهد.
آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گمشده و غرق.
نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.
طوفان است و گرداب و شب و وحشت.
خورشید را در کجا جستوجو کنم؟
این شب چرا سحر نمیشود؟
آن طور که در کتابها نوشتهاند برای روایت یک داستان، میتوان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از اینها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.
سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را میداند و میبیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیعتر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آنها آگاه است.
روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان میکنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.
راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آنچه که میبینم و میدانم و انجام میدهم.
ما آدمها، داستان زندگی را اول شخص روایت میکنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بیخبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان آن»ی که میبینی و میشنوی و میفهمی. روایت صحنهای است تاریک که تنها به اندازهی آن نقطه که در آن ایستادهای نور دارد. انگار که در بیابانی بیانتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بیاطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیدهای. بیخبری از علتها و معلولها، بیخبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاقها و حرفها و عملها. فقط حال و اکنون و اینجا را میدانی.
در این میان اما، برخی زندگیشان را از نگاه دیگری روایت میکنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشتهاند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی میکنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر میبینند و بیشتر میفهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیلهای است در دست کودکان. زیر و بمش را میشناسند. گذشته و حالش را میدانند و از آیندهاش باخبرند.
از این گروه و جماعت، عدهای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیمشان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِماند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.
و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسیناش را جور دیگری قلم زده است که:
ان الله شاء ان یراک قتیلا»
و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگیات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظهات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.
ما آدمها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت میکنیم.
روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بیخبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که میبینی و میشنوی و میفهمی.
روایت صحنهای است تاریک که تنها به اندازهی آن نقطه که در آن ایستادهای نور دارد. انگار که در بیابانی بیانتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.
در روایت اول شخص، از آینده بیاطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفاقها و حرفها و عملها هم.
اینجاست که میخواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.
دوست میداری که میتوانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.
یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفتهی امروز و هر چه که کردهایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشتهایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفتهایم و آن مسیر که از مقصدش بیخبریم.
حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزهای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناختهای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان اینگونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه میکردم؟
در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنجکاوی را کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، بهترین حال است برای من و مناسبترین احوال است برای من.
از آن نقطه دلخواه اگر میتوانستم نگریستن، دوست میداشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.
صاف و یکدست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بیآلایش را چنان تعبیر و تفسیر میکنند و پیچ و تاب میدهند که خود میمانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یکدستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار میکنند که گویی دروغ و ریا و هر چه منکر، اساس جامعه است و هر که راست بگوید و راست بجوید و راست بیاندیشد، کانَّ دُملی است چرکین و تودهای است بدخیم، که به هر طریق و راهی باید از آن رهید و جامعه را از ناپاکی راستی و آلودگی درستی حفظ کرد! این چنین است که آن کس که صداقت پیشه کرد و یکرنگی، اسیر میشود در حلقه چندرنگان ناصادق.
معمولا سعی میکنم خودمو وفق بدم با شرایط. عادت کنم به وضع موجود. خلاصه تحمل کنم هر چه هست رو. البته این رو نمیدونم که این کار از سر ناتوانی در ایجاد تغییره یا توانمندی در صبر و تحمل!
اما گاهی شرایط - برای اون کسایی که دوستشون داری- سخت و غیرقابل تحمل میشه. سختی و فشار، اذیتشون میکنه. اینجاست که باید یه کاری کرد، دیگه وفق دادن و تحمل کردن کافی میشه، باید بخاطر اونا تغییر رو ایجاد کرد.
برای من مسئله دقیقا همین نقطه است. اینجاست که به مشکل میخورم. تو این وضعیته که راهی برای گذر از این گردنه پیدا نمیکنم.
گاهی به آنچه نباید، فکر میکنم.
دلیلی منطقی برایش ندارم. ناخودآگاه ذهنم جایی میرود که نباید. و وقتی رفت، مرا هم با خود میبرد و غرق میکند.
ناخودآگاهی که، عوامل و اتفاقات بیرونی تاثیر بسیاری بر آن دارند.
دور شدن از آن فکرهای نبایدی، سخت است، اما شدنی و بایدی است.
خودِآگاهم خیلی باید تلاش کند تا موفق شود برای مدیریت افکار.
خستهام .
خستهام از پنهان کاری، خستهام از راست و دروغ های در هم تنیده، خستهام از این هوای مه گرفته، خستهام از خود در هم شکسته.
گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آنچه دیدهای و آنچه شنیدهای؛
من به این هر دو، بد گمان شدهام .
خستهام .
خستهام از پنهان کاری، خستهام از راست و دروغ های در هم تنیده، خستهام از این هوای مه گرفته، خستهام از خود در هم شکسته.
گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آنچه دیدهای و آنچه شنیدهای؛
من به این هر دو، بد گمان شدهام .
اگر روی لنز دوربینت لکهای باشد، یا اگر شیشهی عینکت ترک داشته باشد، هر چه ببینی، هر تصویر که ثبت کنی دارای شکستگی و لک و رنگ است. فاصله دارد از واقعیتی که هست. نیست آنچه که باید.
صداقت و اعتماد هم اگر ضربه خورد، اگر شکست، اگر از زلالی و شفافیت دور شد، همه چیز، علیرغم صحت و راستیاش، جور دیگری دیده خواهد شد، وای به حالی که خالی باشد از صداقت و صحت.
آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن میبرید را شنیدهای حتما؛
آنکس منم.
انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت میگذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر میدارد برای ساختن دیوار؛
آن کس منم.
انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایهاش را میسوزاند؛
آن کس منم.
گویند رو سیاهی به ذغال میماند،
سیاهیِ آن ذغال منم.
در تهران، نزدیک دروازه شمیران، میدانی هست به نام ابن سینا. الان مجسمهای دارد و ایستگاه مترو و نظم و ترتیبی. قدیمترها اسمش را گذاشته بودند "میدان چه کنم؟" عابر بیچاره از تعدد راهها، نمیدانست کدام مسیر، راه اوست برای رفتن.
جوانی برای من، دقیقا ایستادن در وسط این میدان است. جایی از عمر که باید تصمیم بگیری کدام مسیر را انتخاب کنی. مسیرهایی به ظاهر گاه پر پیچ و خم و گاه مستقیم و سرراست که البته انتهای هر کدام ناپیداست. نه توان رفتن و آزمودن همه مسیرها مهیاست نه مجال ایستادن طولانی مدت و تصمیم گرفتن سر صبر و حوصله. ثابت ماندن و حرکت نکردن در این میدان، صرفا توهم است. در هیاهوی آدمها و گذشت زمان، انگار که بر نوار نقالهای ایستاده باشی؛ تو ثابتی، اما عمر در گذر و تو در گذار.
زندگی، روایت اول شخص است. اول شخصِ محدود. اول شخصی که در میانه همان میدان ایستاده. تنها میداند از کجا آمده و با خودش چه آورده است - آن هم اگر حافظهاش یاری کند - و پیش رویش مسیرهایی که هیچ از آنها نمیداند؛ نه مقدار و طول و مسافتش را، نه وسایل مورد نیازش را، نه همراه و همسفرش را، نه شرایط و احوال آیندهاش را. این نه به این معنی است که آدمی تنهاست، که آدمی، بیخبر از فرداست.
چند باری ایستادن در این مسیر را تجربه کردهام، شاید بار اول یا شروع جدیاش، موقع انتخاب رشته دبیرستان بود، تستهای رغبتسنجی و علاقهشناسی، پیشنهادش ریاضی بود، من هم در دبیرستانی بودم که ریاضی رشته اولش و بود تجربی بعد از سالها، تازه با اصرار بچهها داشت راه میافتاد. انتخاب من هم طبعا ریاضی بود، تا کنکور همان ریاضی خواندم – البته خواندن که نه، فقط ریاضی بودم!- کنکور که شد، از بین صد انتخاب فکر کنم فقط یکی دو مهندسی زدم، بقیه همه مدیریت بود. آن سالها بیروت زندگی میکردیم. نتایج که مشخص شد، من بودم و مدیریت جهانگردی دانشگاه علامه و البته معماری دانشگاه آزاد هم. مرخصی گرفتم. هنوز اقامت در لبنان ادامه داشت، نمیدانم چرا، ولی حس میکردم اگر بخواهم آنجا هم دانشگاه بروم، حتما باید همین جهانگردی را بخوانم، انگار هیچ انتخاب دیگری جز این، برایم مهیا نبود! اصلا انگار نه انگار که میشد این حضور در خارج از کشور، خود راهی جدید باشد برای پیمودن، میدانی جدید باشد برای انتخاب مسیر. شروع کردم به خواندن. چند ماهی دانشگاه رفتن و سروکله زدن با درسهایی به زبان و عربی و انگلیسی و کلاس زبان و ، بعد از چند ماه دانشگاه را رها کردم. همان روزها شنیدم حوزه علمیه ثبت نام دارد. در حوزه اسم نوشتم. این جا اوضاع بهتر بود. درسها را بیشتر دوست داشتم. اساتید بعضا فارسی بلد بودند. چند ماهی گذشت تا دوباره تیر ماه رسید و کنکور سراسری و اینبار در رشته انسانی کنکور دادم. چند سال زندگی در کشوری آزادتر، با فرهنگهایی متفاوتتر، مرا به رشته ادیان علاقهمند کرده بود، علاقهای که جرقهاش در کلاسهای دبیرستان خورده بود. نتیجه کنکور انسانی شد ثبت نام در رشته ادیان دانشگاه سمنان و انصراف از جهانگردی علامه. سال 89 بود و اوضاع ایران، کمی ملتهب از وقایع 88. اولین مواجهه با بازگشت و شروع دانشگاه در ایران این بود: "خیلی احمقی! وقتی میتونستی در خارج تحصیل کنی و شرایط رفتنت رو مهیاتر، برگشتن حماقته". گاهی حق میدادم بهشان، اما آنها جای من نبودند. منِ خجالتیِ گریزانِ از هر محیط جدید، که حتی در دانشگاه سمنان هم، جز کلاس و مسجد و سلف جای دیگری نمیرفتم و کار دیگری نمیکردم، چه به ماندن در کشوری غریب، بدون همزبان و همراه؟!
هر چه بود گذشت. چهارسال در سمنان و گرفتن لیسانس رشته ادیان. و البته عمری که میتوانست بهتر و بهتر استفاده شود. این را، آن وقتها نمیفهمیدم. هر چقدر هم میگفتند نمیفهمیدم؛ الان که زمان گذشته است و آن فرصتها از دست رفته، میفهمم. زمانی که میتوانست به کلاس زبان و کسب مهارتهای مختلف اختصاص یابد، به هیچ گذشت. به گذشتن گذشت.
بلافاصله هم کار را شروع کردم و هم ارشد را؛ در همان رشته ادیان و این بار دانشگاه تهران. خوشحال بودم از این قبولی. خوشحالی شاید کاذب. خوشحال از اسم دانشگاه.
امسال که سیویک سالگی را پشت سر میگذارم فکر میکنم اگر آن سال، معماری خوانده بودم، یا همان جهانگردی را ادامه میدادم، یا حتی با هر فشار و سختی و غربتی، خارج از ایران میماندم، امروز کجا بودم و چه میکردم و این کلمات داشت چه چیزی را آرزو میکرد.»
دوست میداشتم زندگی را سوم شخص روایت کنم. دانای کل نامحدود. به جای ایستادن در وسط میدان، همه چیز را از بالا میدیدم . همه چیز را میدانستم. انتهای هر مسیر را آگاه بودم. فراز و فرود و آرامش و خطر هر مسیر را میدانستم و آن وقت تصمیم میگرفتم برای رفتن.
همه این تردیدها و سوالها و ندانستنهاست که آدمی را در میدان "چه کنم"، درست در وسط میدان، میان هیاهوی آدمها و رفتنها و آمدنها، سردرگم و حیران میکند. میدانی که چه بخواهی چه نخواهی تو را گم میکند در خودش، عمری که میرود و اگر مسیر درست را انتخاب نکنی، این زندگی است که تو را مجبور به انتخاب میکند.
اما شاید زندگی همین است. همین روایت اولِ شخص محدود که تمام روشنایی مسیرش، عقل و احساس و تجربهاش باشد. علی رغم آن دوست داشتن، زندگی به روایت سوم شخص، جبر است. وقتی همه چیز روشن و آشکار شد، انتخاب بیمعنی است. پوچ است. صرفا رفتن است.
جوانی ایستادن و انتخاب کردن و تصمیم گرفتن است. جوانی رفتن است. جوانی رسیدن است. جوانی خواستن است. جوانی راه اشتباه رفتن و برگشتن و اصلاح کردن است. جوانی یعنی روایت زندگی از زبان اول شخص با همه سختیها و مشکلات و البته شیرینیهایش.
درباره این سایت