کلمه



گاهی وقت‌ها، فهمیدن، درد دارد.

به عمد یا به سهو، پیدا یا نهان، چیزی می‌فهمی، یا موضوعی را متوجه می‌شوی، یا حتی تلاش می‌کنی که بفهمی و سر در بیاوری،

بعد از آن است که دردت شروع می‌شود.

می‌خواهی حرفی بزنی شاید راحت شوی، نمی‌توانی.

می‌خواهی بنویسی شاید آرام شوی، فقط کنایه و استعاره و ایهام است که به کمکت می‌آید.

می‌خواهی سکوت کنی و چیزی نگویی شاید فراموش کنی، گاه و بی‌گاه به سراغت می‌آید و ذهنت را درگیر می‌کند.

این است که فهمیدن، گاهی درد دارد.



ایستاده‌ام بر دو راهی تردید. بر مسیر ندانستن. بر جاده تصمیم نگرفتن. در راه نخواستن.
آنچه کشته‌ام را امروز باید درو کنم و چه سخت است اگر امروز مزرعه را ملخ‌های بی‌فکری و سستی چنین ویران کرده باشند که جستن دانه گندمی، به آرزو ماند.
نشنیدم و عمل نکردم و همت نبستم هر کار که شاید و آن کار که باید.
پشیمانی و حسرت، خوب است برای درس گرفتن نه برای مانع شدن و از کار - پیش از قبل - افتادن.
گذشت آنچه گذشت، و کجاست آنچه خواهد آمد؟ برخیز و دریاب آنچه هست را، زمان بین هر دو عدم را.*»

* برداشتی از کلام امیرِ کلام

آن قدیم‌تر‌ها شرایط دیگری داشتم،
و احساسات دیگری و حال دیگری.
و امروز و اینجا شرایط و احساس و حال دیگر.
امروزم را دوست‌تر دارم و بخشی از دیروز را،
از دیروزم پشیمانم و از بخشی از امروز هم.
در سرم هزاران صدا سخن می‌گوید و هر کدام چیزی و هر کدام حسی و هر کدام ماجرایی.
و من در این هیاهو، تلاش می‌کنم نشنوم هر چه از او را و بشنوم هر چه از تو را.
انگار جنگی است میان فریادهای در ذهن،
جنگی نابرابر، جنگی به دور از قوانین جنگی،
جنگی میان عقل و احساس، ستیزی میان من و خودم. 


قضیه به این راحتی‌ها هم که فکر می‌کنی نیست.

خیلی پیچیده‌تر از چیزیِ که به چشم میاد.

شاید فکر کنی یِ نگاه ساده، یِ شنیدن معمولی یا حتی یِ فکر کردن ساده است، اما ذهن و ناخودآگاه آدمی‌زاد، خیلی فعال‌تر و غیر قابل کنترل‌ترِ.

مراقب ورودی‌هات باش، اگه دوست داری خروجی‌های خوبی داشته باشی.


در این ۲۰ سالی که اول مهر را تجربه کرده ام ، امسال با سال های دیگر فرق داشت.

آغاز اولین سال تدریس رسمی و جدی در اولین روز مدرسه.

تجربه ای خاص و متفاوت.

سابقه تدریس داشتم اما کوتاه و در کلاس های فوق برنامه، نه در یک سال تحصیلی و به عنوان معلم رسمیِ درس غیر رسمیِ بچه ها: نگارش، آن هم با بچه های انسانی!

این جاست که چون همیشه باید گفت:

#توفیق_معلمی_مستدام 

#عاقبت_معلمی_بخیر


#خرق_عادت


من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا. 

با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.

همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.

در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.

من همچنان ایستادم. او رفت.

من رفتم، او پیش‌تر رفت.

من ماندم، او دورتر رفت.

من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.

او رفت، بی حسرتِ ماندم.

من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش. 

آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛

کاش می‌ماند و مرا هم با خودش می‌برد.


گاهی خیلی دوست داشتم دانای کل باشم نه منِ راوی.
می‌دیدم و می‌شنیدم که چه شده اند و چه گذشته است بر آنانی که روزگاری بودند و اکنون دورند.
یا می‌دیدم و می‌فهمیدم که اگر آن مسیر دیگر را رفته بودم، الان کجا بودم و اینجا و اکنونم، کجا و چگونه بود؟
و یا . . . 
دانستگی هم خوب است و هم بد.
هم شیرین است و هم تلخ.
بعضی دانستن‌ها را دوست دارم.

این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.
چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.
کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.
آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.
آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.
درس زندگی باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگی، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبری است.

قرار بود دو هفته پیش داستان‌هایم را برای استاد بفرستم. تا امروز و الان، یک کلمه هم ننوشتم. آن قبلی‌ها را هم، ویرایش نکرده‌ام. 
آن قدیم‌ترها بیشتر و به‌تر می‌نوشتم. راحت‌تر و روان‌تر و دل‌نشین‌تر.
شاید این سال‌ها، هفت سال خشک‌سالی است. کاش این بار آبادانی در پیش باشد، باشد که طراوت و تازگی و شکوفایی نوشتن، دوباره بازگردد به این سرزمین.

خودخواهی آنقدرها هم سخت نیست؛
کافی است حرف کسی را نشنوی، حال کسی را نفهمی، حس کسی را درک نکنی، ذهنت فقط و فقط به خودت فکر کند و جز راحتی خودت را نخواهد.
وقتی در همه چیز و همه حال و همه جا و همه کار، فقط خودت را دیدی - چه خودآگاه و چه ناخودآگاه- خودخواهی.
وقتی از خودت نگذشتی برای کسی، وقتی همیشه و در هرجا و در هرحال خودت را در اولویت خواستی و هوای خودت را داشتی و غیر خودت را ندیدی و نفهمیدی، خود خواهی.
به همین راحتی!

تو ذهن من و شاید تو ذهن خیلیای دیگه، اسم آقاجون با چایی روضه گره خورده. انگار این دو تا اسم یه معیت و همراهی خاصی با هم دارن. 

از وقتی یادم میاد - فرقی نمی‌کرد کجای تهران و چه ساعتی از روز و شب - بساط چایی روضه با آقاجون بود. از روضه عارف‌نظر و علامه‌ی مداح تو خیابون ایران و خونه‌ی غنی‌پور تو بهارستان، تا قلهک و نیاوران و کلی جای دیگه، همیشه بساط چای روضه رو آقاجون اداره می‌کرد. 

صبح زود از خونه می‌زد بیرون تا وقتی گریه کنای حضرت میان برای جلسه، سماورش آماده باشه چاییشون حاضر.

قند رو هم خودش خورد می‌کرد. تو اتاق عقبی بساط قندش بپا بود. اون موقعها سرگرمی ما می‌شد قند خورد کردن کنار آقاجون.

چای روضه، خوب نمک گیرش کرده بود. در خوب خونه‌ای رو زده بود و خوب جایی سر سپرده بود.

هنوز روضه خون مصیبت خوندن رو شروع نکرده بود که با همون "السلام علیکَ‌یِ " اول، چشماش پر از اشک می‌شد. لازم به روضه باز و داد زدن مداح نداشت، اسم حضرت دلشو می‌برد همونجایی که باید.

کافی بود بگی آقاجون دارم میرم زیارت. کربلا و نجف و مشهدش فرقی نداشت، چشماش خیس می‌شد و صداش می‌لرزید و التماس دعا می‌گفت. می‌گفت امین الله یادت نره بخونی، خواستی سلام بدی یاد ما هم باش. ایشالا با هم بریم کربلا.

اون وقتا که سر حال‌تر بود، تو زیارت‌ها همیشه اولین نفر بود. انگار نگران بود ثانیه‌ای تو حرم و مسجد باشه و نتونه ازش استفاده کنه. سریع می‌رفت سراغ نماز و دعا و زیارت. نماز اول وقت و چندتا ختم قرآن تو ماه رمضون هم برنامه همیشگیش بود.

یادم نمیاد کسی رو دست خالی رد کرده باشه از در خونش. چایی خونش هم مثل چایی روضش، همیشه آماده بود.

ان‌شاءالله اونجا هم بساط چایی روضه سیدالشهداء (ع)  رو آماده کنی و پاش نشسته باشی.

طوبی لک .


گاهی میان توقعات ما از زندگی و حقایق و واقعیات موجود در زندگی، فاصله می افتد. فاصله هایی کوتاه یا بلند.
وجود یا عدم وجود این فواصل دلایل گوناگونی دارد: خانواده، تحصیل، جامعه، شرایط اقتصادی و . و خودمان.
که البته مهم ترین و تاثیرگذارترین دلیل ایجاد یا از بین بردن این فاصله ها، خودمان هستیم.
توقع غلط داشتن یا درست استفاده نکردن از شرایط یا نبود فضای مناسب یا در هر دلیل دیگر، رد پایی از خودمان و تصمیم ها و کارهایمان وجود دارد.
پ ن اول: کم کاری و سستی خود را به حساب دیگران نگذاریم.
همیشه اولین نفر در بازجویی ها و محکومیت ها خودمان باشیم.
پ ن دوم: در زندگی، شرمنده کارهایمان نباشیم.

انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پاره‌ایست بر موج.

کجاست و به کجا می‌رود؟ نمی‌‌داند. 

ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمی‌تواند که توان و اختیار ندارد. که بی‌معنی است در آب یک جا ماندن، که می‌برد تو را به هر کجا که خواهد.

آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گم‌شده و غرق.

نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.

طوفان است و گرداب و شب و وحشت.

خورشید را در کجا جست‌وجو کنم؟

این شب چرا سحر نمی‌شود؟




آن طور که در کتاب‌­ها نوشته‌­اند برای روایت یک داستان، می‌­توان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از این‌­ها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.

سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را می‌­داند و می‌­بیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیع­‌تر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آن‌­ها آگاه است.

روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان می‌­کنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.

راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آن­چه که می‌­بینم و می‌­دانم و انجام می‌­دهم.

ما آدم‌­ها، داستان زندگی را اول شخص روایت می­‌کنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان آن»ی که می‌­بینی و می‌­شنوی و می­‌فهمی. روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی‌­انتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بی‌­اطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیده‌­ای. ‌بی‌­خبری از علت‌­ها و معلول‌­ها، بی‌­خبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها. فقط حال و اکنون و این­جا را می­دانی.

در این میان اما، برخی زندگی­‌شان را از نگاه دیگری روایت می­‌کنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشته­‌ا‌ند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی می­‌کنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر می‌­بینند و بیشتر می‌­فهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیله‌­ای است در دست کودکان. زیر و بمش را می‌­شناسند. گذشته و حالش را می‌­دانند و از آینده­اش باخبرند.

از این گروه و جماعت، عده‌­ای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیم­شان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِم­‌اند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.

و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسین‌­اش را جور دیگری قلم زده است که: 

ان الله شاء ان یراک قتیلا»

و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگی‌­ات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظه­‌ات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.


ما آدم‌­ها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت می‌­کنیم.

روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که می‌­بینی و می‌­شنوی و می‌­فهمی.

روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی­‌انتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.

در روایت اول شخص، از آینده بی‌اطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفا‌ق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها هم.
اینجاست که می‌­خواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.

دوست می‌داری که می‌­توانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.

یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفته‌­ی امروز و هر چه که کرده‌­ایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشته­‌ایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفته‌­ایم و آن مسیر که از مقصدش بی‌خبریم.

حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزه‌­ای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناخته‌­ای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.

گاهی با خودم فکر می‌­کنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان این‌­گونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه می‌­کردم؟

در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنج­کاوی را کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، به­‌ترین حال است برای من و مناسب‌­ترین احوال است برای من.

از آن نقطه دل‌­خواه اگر می‌­توانستم نگریستن، دوست می­‌داشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.


صاف و یک‌دست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بی‌آلایش را چنان تعبیر و تفسیر می‌کنند و پیچ و تاب می‌دهند که خود می‌مانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یک‌دستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار می‌کنند که گویی دروغ و ریا و هر چه منکر، اساس جامعه است و هر که راست بگوید و راست بجوید و راست بی‌اندیشد، کانَّ دُملی است چرکین و توده‌ای است بدخیم، که به هر طریق و راهی باید از آن رهید و جامعه را از ناپاکی راستی و آلودگی درستی حفظ کرد! این چنین است که آن کس که صداقت پیشه کرد و یک‌رنگی، اسیر می‌شود در حلقه چندرنگان ناصادق.


معمولا سعی می‌کنم خودمو وفق بدم با شرایط. عادت کنم به وضع موجود. خلاصه تحمل کنم هر چه هست رو. البته این رو نمی‌دونم که این کار از سر ناتوانی در ایجاد تغییره یا توانمندی در صبر و تحمل!
اما گاهی شرایط - برای اون کسایی که دوستشون داری- سخت و غیرقابل تحمل می‌شه. سختی و فشار، اذیتشون می‌کنه. اینجاست که باید یه کاری کرد، دیگه وفق دادن و تحمل کردن کافی می‌شه، باید بخاطر اونا تغییر رو ایجاد کرد.
برای من مسئله دقیقا همین نقطه است. اینجاست که به مشکل می‌خورم. تو این وضعیته که راهی برای گذر از این گردنه پیدا نمی‌کنم.


گاهی به آنچه نباید، فکر می‌کنم.
دلیلی منطقی برایش ندارم. ناخودآگاه ذهنم جایی می‌رود که نباید. و وقتی رفت، مرا هم با خود می‌برد و غرق می‌کند.

ناخودآگاهی که، عوامل و اتفاقات بیرونی تاثیر بسیاری بر آن دارند.
دور شدن از آن فکرهای نبایدی، سخت است، اما شدنی و بایدی است.

خودِآگاهم خیلی باید تلاش کند تا موفق شود برای مدیریت افکار.


خسته‌ام .

خسته‌ام از پنهان کاری، خسته‌ام از راست و دروغ‌ های در هم تنیده، خسته‌ام از این هوای مه گرفته، خسته‌ام از خود در هم شکسته.

گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آن‌چه دیده‌ای و آنچه شنیده‌ای؛ 

من به این هر دو، بد گمان شده‌ام .


خسته‌ام .

خسته‌ام از پنهان کاری، خسته‌ام از راست و دروغ‌ های در هم تنیده، خسته‌ام از این هوای مه گرفته، خسته‌ام از خود در هم شکسته.

گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آن‌چه دیده‌ای و آن‌چه شنیده‌ای؛ 

من به این هر دو، بد گمان شده‌ام .


اگر روی لنز دوربینت لکه‌ای باشد، یا اگر شیشه‌ی عینکت ترک داشته باشد، هر چه ببینی، هر تصویر که ثبت کنی دارای شکستگی و لک و رنگ است. فاصله دارد از واقعیتی که هست. نیست آنچه که باید.

صداقت و اعتماد هم اگر ضربه خورد، اگر شکست، اگر از زلالی و شفافیت دور شد، همه چیز، علی‌رغم صحت و راستی‌اش، جور دیگری دیده خواهد شد، وای به حالی که خالی باشد از صداقت و صحت.


نمی دانم "او" تقاص کدام کار من است؟
یا مجازات کدام گذشته من؟
یا که آزمونی است برای سنجش من؟
یا که آهی است برخواسته از دلی که شکسته ام؟
نمی دانم.
هر چه هست، هر که هست، هر کار که کرده و می کند،
دلم را آزرده و زندگی را از آن حال که داشته، دگرگون کرده است، لذاست که هر چه شود و هر چه پیش آید، برای این روزها و ایام، نخواهمش بخشید.

آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن می‌برید را شنیده‌ای حتما؛

آنکس منم.
انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت می‌گذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر می‌دارد برای ساختن دیوار؛
آن کس منم.
انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایه‌اش را می‌سوزاند؛
آن کس منم.
گویند رو سیاهی به ذغال می‌ماند،
سیاهیِ آن ذغال منم.


در تهران، نزدیک دروازه شمیران، میدانی هست به نام ابن سینا. الان مجسمه‌­ای دارد و ایستگاه مترو و نظم و ترتیبی. قدیم‌­ترها اسمش را گذاشته بودند "میدان چه کنم؟" عابر بیچاره از تعدد راه­‌ها، نمی‌­دانست کدام مسیر، راه اوست برای رفتن.

جوانی برای من، دقیقا ایستادن در وسط این میدان است. جایی از عمر که باید تصمیم بگیری کدام مسیر را انتخاب کنی. مسیرهایی به ظاهر گاه پر پیچ و خم و گاه مستقیم و سرراست که البته انتهای هر کدام ناپیداست. نه توان رفتن و آزمودن همه مسیرها مهیاست نه مجال ایستادن طولانی مدت و تصمیم گرفتن سر صبر و حوصله. ثابت ماندن و حرکت نکردن در این میدان، صرفا توهم است. در هیاهوی آدم­‌ها و گذشت زمان، انگار که بر نوار نقاله‌­ای ایستاده باشی؛ تو ثابتی، اما عمر در گذر و تو در گذار.

زندگی، روایت اول شخص است. اول شخصِ محدود. اول شخصی که در میانه همان میدان ایستاده. تنها می­‌داند از کجا آمده و با خودش چه آورده است - آن هم اگر حافظه‌­اش یاری کند - و پیش رویش مسیرهایی که هیچ از آنها نمی‌­داند؛ نه مقدار و طول و مسافتش را، نه وسایل مورد نیازش را، نه همراه و همسفرش را، نه شرایط و احوال آینده‌­اش را. این نه به این معنی است که آدمی تنهاست، که آدمی، بی­‌خبر از فرداست.

چند باری ایستادن در این مسیر را تجربه کرده­‌ام، شاید بار اول یا شروع جدی‌اش، موقع انتخاب رشته دبیرستان بود، تست­‌های رغبت‌­سنجی و علاقه‌­شناسی، پیشنهادش ریاضی بود، من هم در دبیرستانی بودم که ریاضی رشته اولش و بود تجربی بعد از سال­‌ها، تازه با اصرار بچه‌ها داشت راه می‌­افتاد. انتخاب من هم طبعا ریاضی بود، تا کنکور همان ریاضی خواندم – البته خواندن که نه، فقط ریاضی بودم!- کنکور که شد، از بین صد انتخاب فکر کنم فقط یکی دو مهندسی زدم، بقیه همه مدیریت بود. آن سال­‌ها بیروت زندگی می­‌کردیم. نتایج که مشخص شد، من بودم و مدیریت جهانگردی دانشگاه علامه و البته معماری دانشگاه آزاد هم. مرخصی گرفتم. هنوز اقامت در لبنان ادامه داشت، نمی‌­دانم چرا، ولی حس می­‌کردم اگر بخواهم آنجا هم دانشگاه بروم، حتما باید همین جهانگردی را بخوانم، انگار هیچ انتخاب دیگری جز این، برایم مهیا نبود! اصلا انگار نه انگار که می‌­شد این حضور در خارج از کشور، خود راهی جدید باشد برای پیمودن، میدانی جدید باشد برای انتخاب مسیر. شروع کردم به خواندن. چند ماهی دانشگاه رفتن و سروکله زدن با درس­‌هایی به زبان و عربی و انگلیسی و کلاس زبان و ، بعد از چند ماه دانشگاه را رها کردم. همان روزها شنیدم حوزه علمیه ثبت نام دارد. در حوزه اسم نوشتم. این جا اوضاع بهتر بود. درس­‌ها را بیشتر دوست داشتم. اساتید بعضا فارسی بلد بودند. چند ماهی گذشت تا دوباره تیر ماه رسید و کنکور سراسری و این‌بار در رشته انسانی کنکور دادم. چند سال زندگی در کشوری آزادتر، با فرهنگ­‌هایی متفاوت‌­تر، مرا به رشته ادیان علاقه‌­مند کرده بود، علاقه‌­ای که جرقه­‌اش در کلاس‌­های دبیرستان خورده بود. نتیجه کنکور انسانی شد ثبت نام در رشته ادیان دانشگاه سمنان و انصراف از جهانگردی علامه. سال 89 بود و اوضاع ایران، کمی ملتهب از وقایع 88. اولین مواجهه با بازگشت و شروع دانشگاه در ایران این بود: "خیلی احمقی! وقتی می­‌تونستی در خارج تحصیل کنی و شرایط رفتنت رو مهیاتر، برگشتن حماقته". گاهی حق می‌­دادم بهشان، اما آن­ها جای من نبودند. منِ خجالتیِ گریزانِ از هر محیط جدید، که حتی در دانشگاه سمنان هم، جز کلاس و مسجد و سلف جای دیگری نمی­‌رفتم و کار دیگری نمی­‌کردم، چه به ماندن در کشوری غریب، بدون هم­زبان و هم­راه؟!

هر چه بود گذشت. چهارسال در سمنان و گرفتن لیسانس رشته ادیان. و البته عمری که می­‌توانست بهتر و بهتر استفاده شود. این را، آن وقت­ها نمی‌­فهمیدم. هر چقدر هم می­‌گفتند نمی­فهمیدم؛ الان که زمان گذشته است و آن فرصت‌­ها از دست رفته، می­‌فهمم. زمانی که می­‌توانست به کلاس زبان و کسب مهارت­‌های مختلف اختصاص یابد، به هیچ گذشت. به گذشتن گذشت.

بلافاصله هم کار را شروع کردم و هم ارشد را؛ در همان رشته ادیان و این بار دانشگاه تهران. خوشحال بودم از این قبولی. خوشحالی شاید کاذب. خوشحال از اسم دانشگاه.

امسال که سی­‌ویک سالگی را پشت سر می­‌گذارم فکر می­‌کنم اگر آن سال، معماری خوانده بودم، یا همان جهانگردی را ادامه می­‌دادم، یا حتی با هر فشار و سختی و غربتی، خارج از ایران می­‌ماندم، امروز کجا بودم و چه می­‌کردم و این کلمات داشت چه چیزی را آرزو می­‌کرد.»

دوست می‌­داشتم زندگی را سوم شخص روایت کنم. دانای کل نامحدود. به جای ایستادن در وسط میدان، همه چیز را از بالا می‌­دیدم . همه چیز را می­‌دانستم. انتهای هر مسیر را آگاه بودم. فراز و فرود و آرامش و خطر هر مسیر را می­‌دانستم و آن وقت تصمیم می­‌گرفتم برای رفتن.

همه این تردید­ها و سوال­‌ها و ندانستن­‌هاست که آدمی را در میدان "چه کنم"، درست در وسط میدان، میان هیاهوی آدم­‌ها و رفتن‌­ها و آمدن­‌ها، سردرگم و حیران می­‌کند. میدانی که چه بخواهی چه نخواهی تو را گم می‌­کند در خودش، عمری که می­‌رود و اگر مسیر درست را انتخاب نکنی، این زندگی است که تو را مجبور به انتخاب می­‌کند.

اما شاید زندگی همین است. همین روایت اولِ شخص محدود که تمام روشنایی مسیرش، عقل و احساس و تجربه­اش باشد. علی رغم آن دوست داشتن، زندگی به روایت سوم شخص، جبر است. وقتی همه چیز روشن و آشکار شد، انتخاب بی­‌معنی است. پوچ است. صرفا رفتن است.

جوانی ایستادن و انتخاب کردن و تصمیم گرفتن است. جوانی رفتن است. جوانی رسیدن است. جوانی خواستن است. جوانی راه اشتباه رفتن و برگشتن و اصلاح کردن است. جوانی یعنی روایت زندگی از زبان اول شخص با همه سختی­‌ها و مشکلات و البته شیرینی­‌هایش.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها